گنجور

 
سعدی

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص

گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آن است که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آنگه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آن است که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت