گنجور

 
سعدی

خسرو آنست که در صحبت او شیرینی‌ست

در بهشت است که هم‌خوابه حورالعینی‌ست

دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی‌دوست نه بس تمکینی‌ست

همه عالم صنم چین به حکایت گویند

صنم ماست که در هر خم زلفش چینی‌ست

روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش

همه گویند که این ماهی و آن پروینی‌ست

گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

تا چه ویسی‌ست که در هر طرفش رامینی‌ست

سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

ای که در هر بن موییت دل مسکینی‌ست

جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز

گویی از مهر تو با هر‌که جهانم کینی‌ست

هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

او هنوز از قد و بالای تو صورت‌بینی‌ست

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرواز دهی شاهینی‌ست

نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

وین نه عیب است که در ملت ما تحسینی‌ست

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق

هر کسی را که تو بینی به‌سر خود دینی‌ست