حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است
سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است
سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
شاد باش ای دل دیوانه که دلبر با ماست
چه خطر گر همه عالم به خصومت برخاست
یک نفس نقد چو دریافته ای فوت مکن
غم فردا چه خوری بیهده فردا،فرداست
گر ملامت زده ی خلق شدی باکی نیست
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
خوی ترکان همه مایل به جفا و ستم است
آزمودیم بسی، ترک وفادار کم است
این بلایی ست نه ترکی ست به دنباله ی چشم
دل ز ما برد و گر جان بجهد مغتنم است
پیش او هم چو منی را چه محل باشد و قدر
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
می بیارید که می داروی درد حکماست
مکشیدش که نیاید مدهیدش که نخواست
می به تکلیف نباید به کسی داد به زور
جز به مخمور و به این قاعده تکلیف رواست
می به نزدیک بهائم چه بها ارزد هیچ
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
این تویی کت هوس باغ و سر بستان است
بی وجود تو جهان بر دل من زندان است
هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار
دل سنگین تو گویی مگر از سندان است
قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
می بده که در دادنِ می یاریهاست
کار این است دگرها همه بیکاریهاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواریهاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
تو در آ خانه کیا کیست دگر خانهٔ توست
من کیام هیچ به جز تو همه بیگانهٔ توست
گرچه پروانهصفت مولع شمعیم همه
سوختن کار خلیل است که پروانهٔ توست
نفس و ارکان طبیعت به محل مجبورند
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
پیر ما نعره زنان کوزه ی دردی در دست
روز آدینه به بازار درآمد سرمست
با مریدان به سر کوی خرابات کشید
با حریفان خرابات به مجلس بنشست
قدحی پر بستد تا سرو بر دست گرفت
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
هرکه در حلقۀ عشّاقِ قلندر ننشست
رختِ ایّامِ خود از کویِ ملامت بربست
عشق بازی نتوان کرد به بازی ای دوست
پای در صورت معنی ندهد هرگز دست
تا ز صورت ننهی پای برون عشق مباز
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهٔ دیوانهٔ مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهای پیش آورد
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
ای که جانم به فدایِ قد خوش منظرِ دوست
کاش صد جان دگر داشتمی در خور دوست
روزها میگذرد تا خبرش نشنیدم
چون کنم، با که بگویم که فرستم برِ دوست
دشمن اربا من ازین روی ترش خواهد داشت
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
من که باشم که تورا دوست ندارم ای دوست
با که افتاد نگه کن سر و کارم ای دوست
دل سپردم به تو و هیچ تفاوت نکند
گر رسد کار به جان هم بسپارم ای دوست
در کنارِ منی از روی حقیقت شب و روز
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
کار ما با نفسِ بازپسین افتاده ست
آخر ای دوست همه مهرِ تو کین افتاده ست
تا مگر رسمِ عیادت ز جهان برخیزد
در میان این همه تعویق ازین افتاده ست
نه همانا که ز تأثیرِ مرض رنجه شود
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
آخر ای دوست بمردم ز غمت درمان چیست
رازِ دل فاش کنم یا نکنم فرمان چیست
جور و بی داد مکن بیش و بترس از داور
کشتۀ عشق توم خونِ مرا تاوان چیست
ظاهرم می نگری مجتمعم می بینی
[...]
