گنجور

 
حکیم نزاری

کار ما با نفسِ بازپسین افتاده ست

آخر ای دوست همه مهرِ تو کین افتاده ست

تا مگر رسمِ عیادت ز جهان برخیزد

در میان این همه تعویق ازین افتاده ست

نه همانا که ز تأثیرِ مرض رنجه شود

هر که را هم نفسی چون تو قرین افتاده ست

ندهد خاصیتِ چشمۀ نوشینِ لبت

حوضِ کوثر که درو ماءِ معین افتاده ست

بر درِ روضه که دیده ست زمانی بوّاب

با رقیبِ تو مرا راست همین افتاده ست

من و بی داد کشیدن تو و شلتاق و عقاب

آری از بدوِ ازل حکم چنین افتاده ست

چارمیخِ غمِ عشقِ تو بمانده ست دلم

راست در حلقۀ زلفِ تو نگین افتاده ست

غمِ تنهایی و اندوهِ جدایی هیهات

این همه قسمِ نزاریِ حزین افتاده ست