گنجور

 
حکیم نزاری

ای که جانم به فدایِ قد خوش منظرِ دوست

کاش صد جان دگر داشتمی در خور دوست

روزها می­گذرد تا خبرش نشنیدم

چون کنم، با که بگویم که فرستم برِ دوست

دشمن اربا من ازین روی ترش خواهد داشت

بس که من بوسه شیرین خورم از شکّرِ دوست

گر همه خلقِ جهان دشمنِ عاشق باشند

هیچ غم نبود اگر دوست بود یاور دوست

ساقیا باده به یارانِ دگر ده نه به من

که مرا باده نباید مگر از ساغرِ دوست

یاسمن مشکن و گل پیش میاور که مرا

سرِ جان نیست درین باغ به جان و سرِ دوست

مطربا چنگ مسازید و مگویید غزل

که سر زهره ندارم به رخِ ازهرِ دوست

هرکه را حادثه­یی افتد اگر واقعه­یی

مرجعی دارد و بی چاره نزاری درِ دوست