گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

رخ نمودی و جهان در نظرم دیگر گشت

قصد جان کردی و هر مو به تنم خنجر گشت

داد و فریاد ز دست دل چون آینه ات

هر که از من سخنی گفت تو را باور گشت

تا شود در هوس عشق تو انگشت نما

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

هر که را راه سخن وا شده موسی گردد

هر که پاس دم خود داشت مسیحا گردد

هر که او پاک درون تر گرهش مشکل تر

که گهر وانشود بحر اگر واگردد

اطلس کار جهان را نه چنان بافته اند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

در نظربازی من یار نهان می گردد

از میان چون بروم یار عیان می گردد

نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد

طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد

پشت من از اثر فکر محبت شد خم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

ساغر از گردش ادوار چه پروا دارد

از شکستن سر سرشار چه پروا دارد

دوری از روی تو دل را ز سیاهی غم نیست

بی تو آیینه ز زنگار چه پروا دارد

دل خون بستهٔ من عاشق زخم ستم است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

عاشق از خود چو رود عزت دیگر دارد

عشق بیرون ز جهان دولت دیگر دارد

عالمی در طلب کعبه وز این بیخبرند

یار ما غیر حرم خلوت دیگر دارد

غیر هفتاد و سه مذهب که در این عالم نیست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد

نی من از او خبر و او خبر از من دارد

جدول مظهر سرچشمهٔ هستی شده ام

گرچه بحر است ولیکن گذر از من دارد

هیچ بر مزرع اوقات نمی پردازم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

 

سفر هوشوران زود تمامی دارد

باده کم نشئه چو افتد رگ خامی دارد

بادهٔ عشق بنوشید و مترسید که این

نه شرابی است که تا حشر تمامی دارد

زلف چون بند کند پای دلی در زنجیر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد

دلبر ماست که مهری و وفایی دارد

در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک

سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد

عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد

تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد

به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را

هرچه انداخته در خاک همان بردارد

آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد

آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد

دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز

هر که با من شب هجری به سحر می آرد

می توان گفت دل آینه را از سنگ است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد

تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد

جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا

که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد

می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد

جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد

نگهش هر دل آشفته که می برد از راه

می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد

سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد

نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد

به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد

فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد

جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد

رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد

راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج

نخل عمری است که در صورت انسان آمد

هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

خط رخسار تو را گرچه ز بر باید خواند

صنعت این است که بی زیر و زبر باید خواند

می توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولی

صفت چشم به ارباب نظر باید خواند

ز هنر گوی به ما بی هنران عیب مگوی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

زان زمانی که تن و روح روانم دادند

دل سرگشته و چشم نگرانم دادند

پشت خم گشتهٔ من گوشه نشین کرد مرا

تیر همت بشکستند و کمانم دادند

مقصدم را ز دو عالم به کناری بردند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

گلرخانی که سراسر رو گلزار خودند

دایماً در عرق از گرمی بازار خودند

اهل همت ننشینند گران در دل کس

این گُرُه تا رمقی هست به تن بار خودند

گرچه چشمان تو مستند ولی هشیارند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

نی چو پروانه همه ز آتش نسبت سوزند

عاشقان بیشتر از گرمی صحبت سوزند

شمع مومی چه کنی با دل سنگی که توراست

ندهد نور چراغی که به تربت سوزند

حسن یوسف چو شود روی بروی رخ یار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

 

دلبران چون به هوس رشتهٔ جان می سوزند

بیشتر از همه کس سوختگان می سوزند

اتفاقی ز ازل نیست به هم خوبان را

ورنه گر جمع بیایند جهان می سوزند

همه خوبان جهانسوز، چراغ خوبی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

ای خوش آن روز که دل در خم گیسوی تو بود

در غم روی تو آشفته تر از موی تو بود

دل به هر تار سر زلف تو می زد چنگی

چه کند شاهد عادل به میان روی تو بود

آن که آتش به جهان در زد و عالم را سوخت

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode