گنجور

 
سعیدا

سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد

تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد

به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را

هرچه انداخته در خاک همان بردارد

آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد

که به امید همان دیده گهر می بارد

هر که بی عشق قدم در ره حق بگذارد

می رود بر غلط این راه سری می خارد

خبر از حاصل عشقت نبود دل را لیک

چند روزی است که تخم هوسی می کارد

همچو آن بندهٔ خر کار به دنبال خود است

هر که نارفته ز خود راه خدا بسپارد

عمرها رفت و سعیدا و نشد از پی دل

دلبرش رام که او را به وفا بازآرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode