گنجور

 
سعیدا

کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد

تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد

جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا

که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد

می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن

ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد

دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟

که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد

باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند

می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد

از برای دم آب و لب نان با مردم

می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد

وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن

گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد

گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت

بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد

دست می باید و طالع که سعیدا برسد

ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد