گنجور

 
سعیدا

باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد

رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد

راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج

نخل عمری است که در صورت انسان آمد

هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند

که کمال همه از غایت نقصان آمد

بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است

طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد

دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد

به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode