گنجور

 
سعیدا

سفر هوشوران زود تمامی دارد

باده کم نشئه چو افتد رگ خامی دارد

بادهٔ عشق بنوشید و مترسید که این

نه شرابی است که تا حشر تمامی دارد

زلف چون بند کند پای دلی در زنجیر

زینهارش که بگویید گرامی دارد

از برای مدد قافیه و حسن ردیف

هر زمان عرض به جامی و نظامی دارد

چه بلاها که سعیدا نکشیده است از او

باز در خدمت او قصد غلامی دارد