گنجور

 
سعیدا

نی چو پروانه همه ز آتش نسبت سوزند

عاشقان بیشتر از گرمی صحبت سوزند

شمع مومی چه کنی با دل سنگی که توراست

ندهد نور چراغی که به تربت سوزند

حسن یوسف چو شود روی بروی رخ یار

چون چراغی است غریبان که به غربت سوزند

دل به جان سوخت چو هندو که پس از سوختنش

ای بسا دوست که خود را به محبت سوزند

هیچ گه باغ شهیدان نبود بی گل داغ

این چراغی است سعیدا که به نوبت سوزند