گنجور

 
سعیدا

فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد

نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد

به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد

فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد

جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو

در کنار لب جو نشو و نما می گیرد

نشود گم پی اش از دیدهٔ عاشق که ز لطف

هر کجا پای نهد رنگ حنا می گیرد

خرمن سوخته طالع دل بی صبر و سکون

آتش از سنگ اثر از فر هما می گیرد

خط مشکین تو هر چند که آمد ز خطا

نکته بر روی تو از روی خطا می گیرد

دشمن از دست سعیدا نتواند که رود

گر رود از ره تقدیر قضا می گیرد