گنجور

 
سعیدا

گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد

نی من از او خبر و او خبر از من دارد

جدول مظهر سرچشمهٔ هستی شده ام

گرچه بحر است ولیکن گذر از من دارد

هیچ بر مزرع اوقات نمی پردازم

داد و فریاد از آن بحر و بر از من دارد

خون خود وقف به مژگان سیاهی کردم

گله دیگر ز چه رو نیشتر از من دارد؟

نفس سوخته ام تحفهٔ باد سحر است

نافه خون در دل و چین مشک تر از من دارد

رسم و آیین بد و نیک ز من پیدا شد

روزگار این همه عیب و هنر از من دارد

شب نکردم خبر از آمدن یار به کس

آفتاب این گله را در به در از من دارد

دم سردم اثر از کاهربا می گیرد

نفس گرم مسیحا خطر از من دارد

چرخ یک حلقه به گوشی ز اسیران من است

گرچه در قید، خود او بیشتر از من دارد

برد پی بر سر خم محتسب از مستی من

شیشهٔ می دل پر چشم تر از من دارد

بسکه بر درگه او جبههٔ خود مالیدم

سر آن کوی دگر درد سر از من دارد

گفتگوی غم او من به میان آوردم

کوه، این بار گران در کمر از من دارد

پای بر ماه، قدم بر سر خورشید نهد

هر که یک ذره سعیدا خبر از من دارد