گنجور

 
سعیدا

دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد

جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد

نگهش هر دل آشفته که می برد از راه

می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد

سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا

کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟

سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم

سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد

هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد

می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد

در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند

که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد

خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید

هر که دردِ ابدی داشت چه درمان می کرد

موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد

ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد

قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل

لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد