سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۱
تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور
چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور
دل او تا نشود خالی فردوس از هور
بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
[...]

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
آفتابی و ز مهرت همه دلها محرور
چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور
قربتت نیست میسر به نظر خرسندم
همه مردم نگرانند به خورشید از دور
انتظار نظرم پرده صبرم بدرید
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷
هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور
عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم
که منم شیفته و شیفته باشد معذور
طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱
در جهان دبدبهٔ عشقِ من افتاد چو صور
شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور
من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور
متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور
رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور
[...]

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٢١
دوش با خود نفسی مصلحت دنیا را
میزدم هندسه ئی در بدو در نیک امور
گاه میساختمی بر که و حوضی که در او
جز بکشتی نکند خیل خیالات عبور
گه بصحرای هوس از پی نظار گیان
[...]

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوه جنّت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنّم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
[...]

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوه ی جنّت همه نار
لیک با طلعت تو ناز جهنّم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۸ - قطعه ٧
روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
[...]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۰
ای شده از پی جامه ز لباس دین عور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمینه بور
نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹
ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
[...]

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳
پیش ما قصه شوقست و شهودست و حضور
در نهان خانه وحدت همه نورست و سرور
بر سر راه تولا همه شادی و طرب
در بیابان تمنا همه حسبان و غرور
شادمانم که بکوی تو گذر خواهم کرد
[...]

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴
در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
[...]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱
الله الله ز کجا می رسد آن غیرت حور
همچو خورشید فروهشته به رخ برقع نور
می خرامد ز سراپرده اجلال بطون
تا زند جلوه کنان خیمه به صحرای ظهور
می گشاید ز سر گنج گرانمایه طلسم
[...]

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - در منقت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
غسل تقدیس کن ای ناطقه در چشمه نور
پس به سر کن چو قلم در حرم نعت عبور
تازه کن بیعت ایمان چو زمدحش هر حرف
لب توحید گشاید به نوای منصور
نیخطا کردهام این کار به بازوی تو نیست
[...]

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶
غنچه سان این همه بر خویش مبال از زر و زور
که چو گل زود پریشان شوی ار باد غرور
باد برخود کند از نعمت دنیا منعم
زآن هر انگشت عسل هست چو نیش زنبور
بینش آن نیست که در مال مبصر باشی
[...]

حزین لاهیجی » قطعات » شمارهٔ ۷ - در وصف خود و انتقاد از بی هنران
ازچهل سال فزون شد که به شیرین سخنی
من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور
آن سرافیل نفس سوخته ام کزتف دل
می دمد از گلوی خامهٔ من نفخهٔ صور
بالد از تربیت نالهٔ من شعلهٔ شوق
[...]

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴
کی ز کوی تو سعیدا نفسی می شد دور
گر خیال تو نمی داد دلش را دستور
گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم
نیست منظور خیالم بجز ایام حضور
پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸
خواند دل حورت و شد معترف اینک به قصور
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
از چه با مردم دیده شده همخانه
گر پری زآدمیانست به عالم مستور
قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴
هر کرا نقش نبسته بضمیر آیه نور
گو بخوان فاتحه و صورت او بین از دور
با پری آدمئی گر بمثل جمع شود
شاید ار زاید همچون تو بهشتی رو حور
هر کرا شب چو تو غلمان بهشتی بسراست
[...]
