گنجور

 
واعظ قزوینی

غنچه سان این همه بر خویش مبال از زر و زور

که چو گل زود پریشان شوی ار باد غرور

باد برخود کند از نعمت دنیا منعم

زآن هر انگشت عسل هست چو نیش زنبور

بینش آن نیست که در مال مبصر باشی

خواب دیدن نشود حجت بینایی کور

ریزش اهل سخا نیست جز از قوت دین

گریه شمع نباشد مگر از کثرت نور

آگهان لذتی از عشرت دنیا نبرند

دل غمگین نشود باخبر از خنده زور

از چه رو زرد شود چهره تو را در پیری؟

میمکد خون تو این خاک سیه با لب گور!

خانه آخرت ظالم از آنست خراب

که ندانسته سرایی بجز از عالم زور

آنچه دارند بخیلان جهان در ته خاک

عنقریب است که میماندشان بر سر گور

خامی فکر تو واعظ زدل بی شوق است

نبود نانت از آن پخته، که سرد است تنور