گنجور

 
فصیحی هروی

ناله را بهر تگ و پو چو کمر بربندم

اول از شش جهتش راه اثر بر‌بندم

اضطرابم چو به دریوزه دیدار آرد

روم از رشته جان بال نظر بر‌بندم

زخم بر دل خورم و مضطربش بگذارم

مرهم حوصله بر جای دگر بر‌بندم

جگر از برق تجلی شود ار چشمه نور

آب آن را همه در جوی نظر بر‌بندم

در نظر ار تب حرمان شود آتشکده سوز

برم از دیده و در نار جگر بر‌بندم

دزدم از زلف هوس جان گران جانان را

به فسون بر نفس مرغ سحر بر‌بندم

پاره‌ای معجزه از طره غم وام کنم

برقع شب به رخ شاهر خود بر‌بندم

بعد از آن پرده رخسار خیالت گیرم

نسخه مردمک دیده ز خالت گیرم

دیده را چون حرم روی نکوی تو کنم

بگدازم نگه و پرده روی تو کنم

چون صبا سوی گلستان جمالت از رشک

بی‌مشام آیم و تن نافه بوی تو کنم

شوق هر موی مرا قبله‌نمایی آموخت

لیک کو حوصله تا روی به سوی توکنم

گر به سودای تو بر خلد تجلی گذرم

تا در آن آینه نظاره روی تو کنم

بر گل و سنبل آن باغ فسونی بدمم

همه را شیفته آتش خوی تو کنم

عشقم آتشکده‌ای کرد و به هر دل که رسم

شکوه ز افسردگی جام و سبوی تو کنم

مشت خاکسترم و باد به هر جا بردم

سجده شکر پریشانی موی تو کنم

شعله طور نداند شرف گوهر ما

ورنه پر‌نور کند جیب ز خاکستر ما

از ادب نیست که گرد سر قاتل گردم

غسل در خون کنم و گرد سر دل گردم

هر سر موی مرا خنده زخمی هوس‌ست

چون به یک زخم در‌ین معرکه بسمل گردم

بگشاییدم تعویذ خرد از بازو

سحر عشقم مگذارید که باطل گردم

دیده زخم مرا دجله‌‌ فشان مگذارید

بحر دردم مپسندید که ساحل گردم

شوقم آموخت فسونی که چو محمل برود

آفتابی شوم و سایه محمل گردم

ور کشد ناقه زمام از کف ره‌پیمایی

نو بهاری شوم و ساحت منزل گردم

سوخت رسوایی‌ام اندر چمن خنده گل

چند گه پردگی صوت عنادل گردم

من و نومیدی جاوید به هم بنشینیم

دو سه روزی به مراد دل غم بنشینیم

این دو ویرانه که آباد به خون جگرست

قدمی چند از آن منزل دل پیشترست

دیده زین باغ میالای که هر غنچه او

قدری خون فسرده‌ست که بر نیشترست

آن گلی کز پی نظاره او دیده شکفت

پاره پرتوش از نور نظر بیشترست

و آنچه در حوصله چشم تماشا گنجد

همه اسباب پریشانی نور نظرست

ای خضر چشمه حیوان به هنر نتوان یافت

ورنه هر شعله در آتشکده گنج هنرست

چه هنر خود به از‌ین نیست که در باغ طلب

هر خس از تربیتش طور وفا را شجرست

هفت دریای سپهر ار بشود خشک چه باک

عشق ما دربدر موجه بحر دگرست

در دریای عبودیت و معبود فنا

ید بیضای امامت علی بن موسا

غسل تقدیس کن ای ناطقه در چشمه نور

پس به سر کن چو قلم در حرم نعت عبور

تازه کن بیعت ایمان چو زمدحش هر حرف

لب توحید گشاید به نوای منصور

نی‌خطا کرده‌ام این کار به بازوی تو نیست

گر نفوس ملکی جمله بگیری مزدور

می‌توانی که کنی آیت نعتش تفسیر

ظرف هر نقطه اگر گیرد یک دریا نور

عقل مدهوش نداند مزه مدح ترا

محک نور تجلی نشود جوهر طور

از دلم پرس که تا طره مدح تو گرفت

هر شکن زلف سخن راست بهشتی معمور

چون رود بر فلک مدح تو فکرم از شرم

نور بگدازد بر دیده خورشید شعور

من نگویم که خداوند تویی در دو سرای

لیک مدح تو بود محمدت بار خدای

ای سرا‌پرده تو ترجمه عرش اله

سجد[ه] پرواز کند سوی حریمت ز جباه

شاهدان حرم قدس به ذوق عفوت

رخ توفیق بیارایند از خال گناه

زیب رخساره خورشید شفاعت گردد

هر که چون زلف به عهد تو بود نامه سیاه

ادب ار رخصت نظاره این طور دهد

دیده پیش از نگهش بوسه زند بر درگاه

چشم چون بازکنی تا به حریمش صد جای

دامن از دیده جبریل کشد نور نگاه

ور از‌ین در هوسم جانب فردوس برد

هم ز پیش مژه نظاره بگرداند راه

گفتم از بحر ثنای تو گهر جوی شوم

در بر و دوش خرد سوخت ز بیم تو شناه

ای که آب طرب از چشمه غم بگشایی

یاد ما کن چو در گنج کرم بگشایی

سرورا طبع فصیحی چو کند نعت تو ساز

خامه از شرم ثنای تو درآید به گداز

ادب از بیم تو در لجه خون غوطه زند

چون به مدحت لب جبریل شود وحی طراز

کنگر مدح تو از بس که بلندست شود

در فضایش پر اندیشه تهی از پرواز

بس که پیچد به خود از حیرت کوته‌دستی

غیرت زلف بتانست کمند اعجاز

من کجا حوصله نعت طرازی ز کجا

ای تب عجز به یک شعله زبانم بگداز

معجزه طبع کسی منقبتت را شاید

کش بود هر نقط آبستن صد گلشن راز

غم برای خسم از شعله کفن می‌دوزد

که مگر دور کند چرخم از‌ین گلشن‌ باز

لیک حاشا که تواند بردم زین گلشن

همه صرصر شود ار این فلک شعبده فن