گنجور

 
سوزنی سمرقندی

عاشقم بر کل شبلی که سرش بی موی است

چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است

وه نیکوست بر او گرچه کل بدروی است

گوی سیمین صفت جامی نشست اوی است

کوه سیم است چرا بیهده گویم گوی است

عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا

شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید

زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید

سیلی و ژاژی این میخورد آن میخاید

چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید

پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید

ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا

آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود

عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز

یاسمن‌گون رخ . . . ون را به زِهارم بنمود

شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود

کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود

به غم عشق بدینگونه گرفتار مرا

کل بودی چون نای به گوش . . . ایرم

بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم

نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم

زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم

کل شد و برد به . . . ون داغ و دروش ایرم

اثری ماند از آن داغ به شلوار مرا

کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست

بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست

قامتش سروی کز نیمه بباید آراست

جفته گاهی به سفیدی و به لعلی می و ماست

تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست

تا به صد کاخ نکررندی بیدار مرا

کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم

ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم

سخت کردم به دیگر جای سر ایر چو موم

رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم

وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم

تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا

حاجب بوم جوانمرد به سیم و زر و زن

گز ره حکم و تواضع به دهان و گردن

یک منی خورد همی سیکی و سیلی ده من

به بد خلق همه عمر به پیوست سخن

از نکو خواهی هرگاه که بپیوست به من

خواست تا پیش خداوند بود یار مرا

عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست

یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست

خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست

خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست

بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست

که به تنها نتواند بود او یار مرا

حاجب بوم یکی باز سپید است به فال

. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال

خاصه را صید گرفتار میان چنگال

عامه مردم را داده از آن صید حلال

در دعا گوید صدر همه عالم همه سال

یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا

آن خداوند که خر را ادب الکند کند

آنچه باشد به در . . . ون به گلو غند کند

نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند

بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند

ور به شهوت نظری بر فلک نند کند

رام گردد فلک و گوید بفشار مرا

سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل

مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل

کعبه مدحت او را نگشایم در هزل

شجر مدحت او را نکنم پرور هزل

گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل

جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا

خار در چشم کسی باد به فصل گلشن

که به دیدار خداوند ندارد روشن

ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن

شرف و منقبت او ز همه خلق ز من

سخن خوب چنین گوید با اهل سخن

من بوَم مادِح او نبود مقدار مرا

آن خداوندی که مر دین هدی راست ضیا

کف بخشنده‌اش ابریست معلق ز هوا

که بباران سخاوت بوَدش میل و هوا

رأی رخشنده‌اش تابنده‌تر از شمس ضحی

ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا

راه گم گردد بر گنبد دوار مرا

قدم همت او فرق فلک را سوده است

نظر او خطر اهل هنر بفزوده است

رودکی‌وار یکی بیت ز من بشنوده است

بلعمی‌وار بدو ده صلتم فرموده است

جز به رادی و جوانمردی او کی بوده است

هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا

پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع

خُلق نیکو و رخ چون گل تازه به ربیع

همچو روزی ز خداوند به عاصی و مطیع

کرم اوست رسیده به شریف و به وضیع

صلت نیک فرستند به ثناکر تشییع

بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا

تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور

چشم بد باد در ایام ضیاء‌الدین دور

دل او تا نشود خالی فردوس از هور

به یکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور

تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور

یه کدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا