گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خواند دل حورت و شد معترف اینک به قصور

آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور

از چه با مردم دیده شده همخانه

گر پری زآدمیانست به عالم مستور

قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست

عارف از همت عالی ننماید مقصور

طایر عقل فروریخت پر از صولت عشق

پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور

از شب هجر حکایت مکن و روز فراق

که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور

هر کرا چشم بود می‌نتوان گفت بصیر

مگر آن را که نظر وقف بود بر منظور

گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو

غیبتی نیست که گوییم حکایت به حضور

به جز از عشق ندارد دل افسرده سماع

مردگان را نکند زنده مگر نفخه حور

زیر آن زلف بناگوش عیان شد گویی

صبح عید است نمایان به شبان دیجور

عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت

خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور

آتش‌افشان ز چه رو گشته زبانش در کام

نشده سینه آشفته اگر وادی طور

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

سوزنی سمرقندی

تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور

چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور

دل او تا نشود خالی فردوس از هور

بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور

سعدی

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

[...]

همام تبریزی

آفتابی و ز مهرت همه دل‌ها محرور

چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور

قربتت نیست میسر به نظر خرسندم

همه مردم نگرانند به خورشید از دور

انتظار نظرم پرده صبرم بدرید

[...]

حکیم نزاری

هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور

عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور

من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم

که منم شیفته و شیفته باشد معذور

طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
ابن یمین

دوش با خود نفسی مصلحت دنیا را

میزدم هندسه ئی در بدو در نیک امور

گاه میساختمی بر که و حوضی که در او

جز بکشتی نکند خیل خیالات عبور

گه بصحرای هوس از پی نظار گیان

[...]