امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵
هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوشگذارد روزگار
خسرو عادل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن کوه زمینپیما و باد راهوار
بارهای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزهگوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظامالدین سزد
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴
حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آنت زیبا شهریار و اینت زیبا روزگار
شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شکار
دوربین و نیکدان باشد چو پیش آیدشکار
هم توان گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه
چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۲
چون عقیق آبدار است و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوار است ای عجب
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۳
هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیستکس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آنگلزار زار
نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴
بنگر این پیروزهگون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار
کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون بر کوهسار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷
شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس گشت و اندر شهر یار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۱
آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
ای سنایی خیز و در ده آن شراب بیخمار
تا زمانی می خوریم از دست ساقی بیشمار
از نشاط آن که دایم در سرم مستی بوَد
عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
هست خوش باشد کسی را کاو ز خود باشد بری
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد
آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست
بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار
وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه
ای خردمند موحد پاک دین هوشیار
ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند
نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول
[...]