گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵

 

تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار

این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار

باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم

بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار

سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶

 

هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار

دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار

هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر

هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار

هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹

 

ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار

ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار

دور گردون از تو فَرُّخ‌تر نیارد پادشاه

چشم‌گیتی از تو عادل‌تر نبیند شهریار

رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۲

 

چون عقیق آبدار است و کمند تابدار

آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار

آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر

زان عقیق آبدار و زان ‌کمند تابدار

زلف او گرد رخش پروانه‌وار است ای عجب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۳

 

هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار

نیست‌کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار

سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت

چون دل من صد دل اندر عشق آن‌گلزار زار

نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار

بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار

کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست

زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار

بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

تا خزان زد خیمهٔ‌ کافورگون بر کوهسار

مفره‌س زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آب‌گیر

زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار

تا وشی‌پوشان باغ از یکدگر گشتند دور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷

 

شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار

بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار

شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر

قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار

شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۱

 

آسمان بی مدار است این حصار استوار

آفتاب بی‌زوال است این مبارک شهریار

بر همه عالم همی تابد به ‌تایید خدای

آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار

گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳

 

زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار

چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار

جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم

دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار

لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو

[...]

امیر معزی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی‌خمار

تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی‌شمار

از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بوَد

عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار

هست خوش باشد کسی را کاو ز خود باشد بری

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار

هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار

روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ

زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانه‌وار

هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص

 

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار

پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق

پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد

 

آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار

آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار

پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست

بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار

وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه

 

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسف‌بن حدادی

 

نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار

کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار

تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق

پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد

 

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار

خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری

سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار

آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در ترغیب مردان به احتراز از زنان دلفریب

 

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار

صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت

هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار

مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱

 

ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار

پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار

تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن

نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار

پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲

 

زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار

گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار

در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد

در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار

گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند

[...]

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۹
sunny dark_mode