گنجور

 
سنایی

ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار

هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار

روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ

زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانه‌وار

هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه

هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار

آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی

باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار

تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد

عاشقان را زعفران رست از سمن بر لاله‌زار

یوسف عصر ار نه‌ای پس چون که اندر عشق تو

خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار

ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را

نورمند از خاک پای تست نورانی عذار

قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر

گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار

گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود

رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار

هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان

با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار

عالم کون و فساد از کفر و دین آراسته‌ست

عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار

در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست

کاین مزخرف‌پیکران گویند بر سرهای دار

وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو

در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار

بر تو کس در می‌نگنجد تالی الا الله چو لا

حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار

لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش

بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار

من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان

کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار

من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم

بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار