گنجور

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱

 

ما به زیر آسمان مشتی فروزان گوهریم

آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم

دتر مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب

لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم

از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیده‌ایم

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳

 

هر دم ز گرمخویی خود برفروزیَم

پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم

باشد دهان تنگ توام روزی از ازل

زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم

زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

 

آهی از دل از پیِ دفعِ‌گزندی می‌کشیم

چشم بد را سرمه از دود سپندی می‌کشیم

تا شبی سر و قد او سایه بر ما افکند

ما و دل هر صبح یاهوی بلندی می‌کشیم

ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۵

 

تا به کی بر بستر آرام تن باز افکنیم؟

کی بود کی، خویش را در دام پرواز افکنیم

گوشة امنی ندارد گلشن وارستگی

خویش را در مأمن چنگال شهباز افکنیم

بی‌خراش سینه زلف بی‌گره دان ناله را

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۶

 

حاشا که غیر عشق حدیث دگر کنیم

یک حرف خوانده‌‌ایم که یک عمر بر کنیم

اسباب از برای مسبّب بود به کار

ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!

بر ما جهان ز خاطر مورست تنگ‌تر

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

 

ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم

پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم

دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند

ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم

ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

 

می‌توان از زندگانی دست آسان شستن

لیک دست از دامن زلف تو نتوان داشتن

زلف را گو فکر جمعیّت کند تا کی چنین

خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن

می‌توان صد بار مردن هر نفس از درد او

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۳

 

بعد ازین ای دل تلاش مهر هر ناکس مکن

بس ترا آنها که کردی، بیش ازین زین پس مکن

عبرت از من گیر و از پروردگان، دامنم

دشمنی با خود نداری دوستی با کس مکن

اوج عنقا گر نداری در نظر، زحمت مکش

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸

 

اوج گیرد رتبة افتادگی از حال من

تیره‌بختی سر به گردون ساید از اقبال من

بس که در افتادگی‌ها گرد بر رویم نشست

خاک بر سر می‌کند آیینه از تمثال من

من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۶

 

از زمین بوس درش یک دم نپیچد سر جبین

هست نقش سجدة او سرنوشت هر جبین

مهر، خار راه او پیوند مژگان می‌کند

ماه گَردِ درگهش را گرده دارد بر جبین

عمرها شد تا به ذوق سجدة خاک دری

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹

 

جا بکوی یار ده ما را بجنّت جا مده

قسمت ما را بما امروز ده فردا مده

ای دل سرگشته روزت را سیه خواهند کرد

همچو زلف تیره خود را پر بخوبان وامده

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴

 

ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه

آب از جو می‌خور و لب بر لب دریا منه

گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو

گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه

گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۶

 

دوش کردی پرسش گرمی که جانم سوختی

آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی

موج تبخال از دلم تا ساحل لب می‌رسد

بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی

دوش با سبّابة مژگان گرفتی نبض دل

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

 

من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی

چارة درد دل من جز تو نتواند کسی

دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان

آنچه من می‌دانم از قَدرت نمی‌داند کسی

تا برون رفتی تو، یاران دست از هم داده‌اند

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

 

آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی

بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی

تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی

نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی

ساده لوحم هر که آید در دلم جا می‌کند

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰

 

بلبلان را همچو رویت کم به دست آید گلی

چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی

منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان

همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی

دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۴

 

تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی

چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی

بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم

همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی

چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۵

 

همچو شمشیر ای پسر گر جوهری پیدا کنی

می‌توانی جای خود را در دلی پیدا کنی

چهره‌ای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل

حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی

سینة آیینه داری در درون پیرهن

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹

 

زلف او هر جانب افکندست دام غمزه‌ای

از نگاهش بزم مستان را پیام غمزه‌ای

در تماشاگاه حسنش بی‌خبر افتاده است

هر طرف نظّاره‌ای در دست جام غمزه‌ای

غیرت او تا چه شورش از کمین آرد برون

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)

 

چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری

یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری

چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم

پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری

مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند

[...]

فیاض لاهیجی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode