گنجور

 
فیاض لاهیجی

آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی

بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی

تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی

نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی

ساده لوحم هر که آید در دلم جا می‌کند

خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی

زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز

دل به درگاهش به چیزی می‌کند خوش هر کسی

از فلک دل خوش به چندین ناخوشی‌ها کرده‌ام

دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی

نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند

از فلک این مردمی‌ها کی کند باور کسی

زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه

تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی

منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد

خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode