گنجور

 
فیاض لاهیجی

می‌توان از زندگانی دست آسان شستن

لیک دست از دامن زلف تو نتوان داشتن

زلف را گو فکر جمعیّت کند تا کی چنین

خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن

می‌توان صد بار مردن هر نفس از درد او

لیک نتوان درد او محتاج درمان داشتن

جان اگر با من نسازد در غم او گو مساز

می‌توانم من غمش در سینه چون جان داشتن

درد او فیّاض اگر درمان ندارد گو مدار

می‌توان این درد را بهتر ز درمان داشتن