گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی

چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی

بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم

همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی

چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت

سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی

یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو

با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟

از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن

همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی

گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید

ترسم ای طالع در آن ساعت سیه‌روزی کنی

ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت

خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی

چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند

هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه