گنجور

 
فیاض لاهیجی

من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی

چارة درد دل من جز تو نتواند کسی

دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان

آنچه من می‌دانم از قَدرت نمی‌داند کسی

تا برون رفتی تو، یاران دست از هم داده‌اند

شمع چون برخاست در مجلس نمی‌ماند کسی

دست‌مزد باغبانِ نخلِ خواهش آبله‌ست

این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!

همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را

پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!

مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست

خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی

درد دل پردازی فیّاض را شرمنده‌ام

نامة او را ز بیقدری نمی‌خواند کسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode