مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما
یوسفان را مست کرد و پردههاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
میکشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما
شاخههای باغ شادی کان قوی تازهست و تر
خشک بادا بیشما و تر مبادا بیشما
این همای دل که خو کردست در سایه شما
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن که جان میجست او را در خلا و در ملا
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند مر سنگهای خاره را
سینه خود باز کردم زخمها بنمودمش
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم
چرخ شاید جای تو یا سدرهها یا منتها
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمالها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک بس زلزالها
چون همیرفتی به سکته حیرتی حیران بدم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پردهها تو گشتهای چون می از او
پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال
چونک هستیها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا
ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه
تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
[...]
