گنجور

 
مولانا

دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را

گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه‌پاره را

سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر

کاو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را

سینه‌ی خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش

گفتمش از من خبر ده دلبرِ خون‌خواره را

سو به سو گشتم که تا طفلِ دلم خامش شود

طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را

طفلِ دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان

ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را

شهرِ وصلت بوده است آخر ز اول جای دل

چند داری در غریبی این دلِ آواره را ؟

من خمش کردم ولیکن از پی دفعِ خمار

ساقیِ عشّاق گردان نرگس خماره را