گنجور

 
مولانا

خدمتِ شمس حق و دین یادگارت ساقیا

باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا ؟

ساقیِ گلرخ ز می این عقلِ ما را خار نه

تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا

جامِ چون طاووس پرّان کن به گِردِ باغِ بزم

تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا

کار را بگذار می را بار کن بر اسبِ جام

تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت ساقیا

تا تو باشی در عزیزی‌ها به بندِ خود دَری

می‌کُند ای سخت‌جان خاکیِ خوارت ساقیا

چشمه‌ی رواقِ می را نحل بگشا سوی عیش

تا ز چشمه مَی‌ شود هر چشم و چارَت ساقیا

عقلِ نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب

تا نماید آن صنم رخسارِ نارت ساقیا

بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر‌کنار

تا بگیرد در کنارِ خویش یارت ساقیا

تو شَوی از دست، بینی عیشِ خود را بر کنار

چون بگیرد در برِ سیمین کنارت ساقیا

گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی

چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت ساقیا

از میِ تبریز گردان‌کن پیاپی رطل‌ها

تا بِبُرّد تارهای چنگِ عارت ساقیا