گنجور

 
۱
۲
۳
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما

باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما

صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف

تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما

آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

ایکه اندر ذات پاکت نیست چونی و چرا

در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا

ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای

نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها

ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات

[...]

۹ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

دارم از خان وصال یار امید نصیب

زانکه از گلزار میباید نصیب عندلیب

تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون

نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب

او است کز هر دیده می بیند جمال خویشرا

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب

گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب

زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش

آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب

شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق

[...]

۶ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب

تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب

پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست

تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب

ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش

[...]

۸ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب

روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب

با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش

گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب

گل سؤال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست

[...]

۶ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

ماه رخسار شما خورشید پر انوار ما است

روشن این کز هر دو روئی دیده دیدار ماست

چون گل روی تو را دیدیم و مژگان دو چشم

هر سر خاری که می بینم آن گلزار ما است

تا بهم بینیم اسماء صفات ذات را

[...]

۱۵ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست

خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست

و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای

تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست

جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان

[...]

۹ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت

نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت

آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت

شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت

جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب

[...]

۱۰ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت

جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت

آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب

دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت

بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا

[...]

۱۱ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

دیده خونبار را دیدار خوبان آرزوست

ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست

تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح

بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست

باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

دوش در میخانه ما رفتیم مست و می پرست

گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست

در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن

خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست

ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز

[...]

۱۳ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت

تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت

یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل

پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت

تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او

[...]

۱۰ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

روشنی در چشم ما از روی آن مه پیکر است

چونکه آن زهره جبین خود آفتاب اظهر است

روی خود می بیند او از چشمهای روشنش

روی او در چشم خود دیدم بجانم مظهر است

ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ایم

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

اهل دل در دیده روی دل‌ستان را دیده‌اند

در میان جان شیرین جان جان را دیده‌اند

دیده‌اند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود

در دل یک قطره بحر بیکران را دیده‌اند

گرچه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود

[...]

۱۰ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

عقل کل در کُنه ادراک تو ره گم می‌کند

گر به سویت رهنمایی‌های مردم می‌کند

تا نبخشد حق به لطف خود کسی را چاره نیست

گرچه بر امت رسول او ترحم می‌کند

اول آمرزید آدم را و آنگه آفرید

[...]

۹ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

از لعل یار باده ما خوشگوار شد

شکر خدا که مستی جان بیخمار شد

روز ازل که گفت الست و بربکم

گفتیم ما بلی و خدا آشکار شد

تا دل شنید زمزمه یار را ز جان

[...]

۱۸ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند

اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند

چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام

حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند

شب نشینان محبت در مناجات خدا

[...]

۶ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد

نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد

نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب

باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد

فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود

[...]

۶ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

ای دل دیوانه از اندوه جانان غم مخور

وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور

خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشته‌ای

با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور

ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار

[...]

۶ بیت
کوهی
 
 
۱
۲
۳
 
تعداد کل نتایج: ۴۲