گنجور

 
کوهی

از لعل یار باده ما خوشگوار شد

شکر خدا که مستی جان بیخمار شد

روز ازل که گفت الست و بربکم

گفتیم ما بلی و خدا آشکار شد

تا دل شنید زمزمه یار را ز جان

افغان و ناله اش بیکی صد هزار شد

بر باد رفت آن گل سیراب سرو قد

عالم ز اشک و گریه ما نوبهار شد

از بسکه خونگریست دل عاشقان بدرد

صحرا و کوه و دشت همه لاله زار شد

کوهی ز کف دل نرود یک نفس زدن

چون در دیار در دل او یار غار شد

ذات و اسماء و صفاتش را در انسان دیده اند

پرتو خورشید را در ماه تابان دیده اند

در مقام لی مع الله بدر را ایام بیض

ز اول شب تا سحر خورشید رخشان دیده اند

از سقیهم ربهم جم طهوری بی خمار

باده نوشان هر صباح از بزم سبحان دیده اند

از شراب لعل غنچه هر سحر در بوستان

بلبل دیوانه را مست و غزلخوان دیده اند

در خم زلف سیاه او که واللیل آمده است

والضحی را فی المثل شمع شبستان دیده اند

تیر ما زاغ البصر کو جز خدا چیزی نماند

در سیاهی های چشم تنگ ترکان دیده اند

حبذا قومی که ایشان در مقام نیستی

فقر را در هر دو عالم شاه و سلطان دیده اند

کرده اند از حق گدائی انبیا و اولیا

زانکه محسن را بمعنی عین احسان دیده اند

برده اند گوی از ملایک در سجود ابرویش

تیز بینانی که واجب را در امکان دیده اند

حی جاویدند رندانی که بوسی از لبش

خورده اند و زندگی از آب حیوان دیده اند

در میان گریه ارباب نظر چون آفتاب

لعل او در حقه یاقوت خندان دیده اند

کوهیا شکل دهانش را که گوئی ذره است

در دل خورشید رویش خورده بینان دیده اند