گنجور

 
کوهی

ای دل دیوانه از اندوه جانان غم مخور

وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور

خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشته‌ای

با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور

ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار

نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور

چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای

همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور

همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار

از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور

کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او

تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode