گنجور

 
کوهی

دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب

تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب

پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست

تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب

ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش

در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب

عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض

عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب

باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز

همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب

در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه

کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب

واحد القهار میگوید خدا از روی لطف

غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب

کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال

هست عقل و علم و هوش جمله جان‌ها سراب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode