گنجور

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا

دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا

خار خارست من دل شده را در سینه

تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا

زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث

کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث

حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم

آب می کن طلب و دست بشو زین احداث

سور نوروز دمیدند، بده ساقی می

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

ای تو چون زلف چرایی، به من شیدا کج

راست گویم منشین بهر خدا با ما کج

آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن

هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج

بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

می کشم هر نفس از درد جدایی آوخ

جگری دارم از اندوه فراقش لخ لخ

مشو ای دل تو ملول از سخن سرد رقیب

خنکی را نتوان کرد برون از دل یخ

نظر از جان دل خسته من بازمگیر

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

آن که از مشک به رخساره نشانی دارد

قامتی دلکش و باریک میانی دارد

چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم

ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد

سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای خجل در چمن از قامت تو سرو بلند

چشم شوخ تو سبق برده زبادام خجند

دل زابروی تو پیوسته گرفتار بلاست

چون رهد مرغ که افتاده بود دام کمند

این چه بالا و میان است و چه ابرو و چه چشم

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

خرم آن روز که دیدار توام روزی بود

وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود

قصد جان داری و در سینه فکندی آتش

با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود

غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

ساقیا عید صیام آمد و نوروز رسید

سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید

می کند بلبل شوریده حکایت به چمن

انتظاری که به وصل گل سیراب کشید

کی گشاید به چمن از طربی عید دلش

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ساقیا عید صیام آمد و هنگام بهار

به علی رغم صراحی شکنان باده بیار

از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن

بی جمال تو بود در نظر من گل خار

عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

گل نورسته من عزم چمن دارد باز

می کند روح و روان در عقب او پرواز

نه منم مایل آن حلقه گیسو تنها

همه کس را به جهان هست هوس عمر دراز

هر شبی سوز دل خویش بگویم با شمع

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

ای دل سوخته با سوز و غم یار بساز

چند روزی به غم و محنت دلدار بساز

چون بجز دوست نخواهی که بود همدم تو

صبر کن در غم و پس روی به دیوار بساز

به امید رخ زیبای گل ای بلبل مست

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط

در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط

پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز

می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط

گشته آویخته در بند قبایش دل من

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

من که دیوانه آن سلسله موی توام

جان به لب آمده در آرزوی روی توام

نظری بر من دیوانه کن ای حور لقا

کین زمان همچو پری زنده من از بوی توام

ناوک غمزه رسد تا بدل از ترک دو چشم

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

چشمه آب حیات است دهان یارم

از لب چون شکرش کام طمع می دارم

در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست

جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم

چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

وقت آن شد که اقامت به خرابات برم

چند در مدسه بی فایده اوقات برم

عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت

باقی عمر به آنجا به مکافات برم

می کند آن عنب آینه دل، صافی

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین

دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین

بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام

چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین

می رود بهر شکار دل صاحب نظران

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

ای خجل پیش دو رخسار چو خورشید تو ماه

چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه

پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی

می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه

بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

ای مرا سوخته سودای بتان ته بر ته

غنچه پر خون است از آن شوق دهان ته بر ته

گر زبان باز نکردی ز همش همچو شکر

بسته بودی به همان لعل لبان ته بر ته

در چمن از رخ او پرده برانداخت صبا

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

دل که در دست فراق صنمی پاماله

داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله

نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است

آتش آه من است آن که کشد دنباله

حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - فی القصیده

 

کرد با چشم تو خود را چو برابر نرگس

گل بخندید ازین واقعه خوش بر نرگس

انفعالی که زچشمان تو دارد در باغ

نتواند که بر آرد به چمن سرنرگس

تا نثار قدم یار کند در گلزار

[...]

صوفی محمد هروی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode