گنجور

 
صوفی محمد هروی

وقت آن شد که اقامت به خرابات برم

چند در مدسه بی فایده اوقات برم

عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت

باقی عمر به آنجا به مکافات برم

می کند آن عنب آینه دل، صافی

خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم

خود فروشی است کرامات بگو زاهد را

من چرا رنج دل از بهر کرامات برم

زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست

زان شر و شور امان سوی خرابات برم

طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف

تا دل غمزده خود به مناجات برم

هر کسی روز جزا فخر کند از عملی

من چو صوفی غم او را به مباهات برم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode