گنجور

 
صوفی محمد هروی

خرم آن روز که دیدار توام روزی بود

وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود

قصد جان داری و در سینه فکندی آتش

با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود

غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی

نیک استاست چه حاجت به بدآموزی بود

گفتمش ریخته شد خون رقیب تو به خاک

گفت احسنت مرا زان که بسی موزی بود

گرچه شد عاشق و رسوای جهان عیب مکن

چه کند صوفی درویش چو این روزی بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode