گنجور

 
صوفی محمد هروی

چشمه آب حیات است دهان یارم

از لب چون شکرش کام طمع می دارم

در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست

جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم

چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم

بی تو در دیده خونبار بود گل خارم

به چمن در نظر گل منشین بی پرده

که ترا در نظر غیر رواکی دارم

عاشق زارم و جز دیدن او ای واعظ

به نصیحت که کنی، باد هوا پندارم

مست این کار مرا قسمت روز ازلی

گر ترا دیده بیناست مکن انکارم

همچو صوفی سر و دستار به می بفروشم

جرعه ای باده به این حیله مگر دست آرم