گنجور

 
صوفی محمد هروی

گل نورسته من عزم چمن دارد باز

می کند روح و روان در عقب او پرواز

نه منم مایل آن حلقه گیسو تنها

همه کس را به جهان هست هوس عمر دراز

هر شبی سوز دل خویش بگویم با شمع

پیش او نیست چو روشن صفت سوز و گداز

نکند مرغ دلم جز سرکویش منزل

همچو شاهین که به سر پنجه شه آید باز

می کند میل به آن طاق دو ابرو عابد

روی آرند به محراب بلی اهل نماز

تا تو از بند خود آزاد نگردی چون نی

نشوی محرم اسرار و نگردی دمساز

خواست صوفی که کند راز دل خود نهان

اشک خونی است دمادم شده او را غماز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode