گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای خجل پیش دو رخسار چو خورشید تو ماه

چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه

پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی

می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه

بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم

گشت از فکر محال این دل بیچاره تباه

التفاتی به من بی سر و سامان می کن

به نگاهی ز ترحم نظری کن ناگاه

هر که عطری فکند بر در خاک کویت

روز محشر چه غم آن بی سرو پا را ز گناه

پیش رخسار تو در دیده او خنجر باد

خیره چشمی که کند جانب خورشید نگاه

صبر کن صوفی سودازده در فرقت دوست

تا برآرد همه مقصود ترا الا الله