گنجور

 
صوفی محمد هروی

دل که در دست فراق صنمی پاماله

داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله

نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است

آتش آه من است آن که کشد دنباله

حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن

می ده‌ساله به آن دلبر هفده‌ساله

آستر بهر قباش از گل صد برگ کنید

که تن نازک او حیف بود بر واله

خال مشکین، دل زهاد جهان را بر بود

زان که بر عارض زیبای تو پس پر خاله

مصحف روی تو خواهم که گشایم فالی

که مبارک به من بی‌سر و پا آن فاله

ناله زار من از عشق ز قانون بگذشت

هرکه در چنگ تو افتاد چو نی می‌ناله

قامت دلکش آن ماه مگر نیشکر است

چشم بد دور چنین زود از آن می‌باله

صوفیا جنت کویش به تو آسان نرسد

مگر از آتش غم پاک شوی چون ژاله

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode