گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴

 

حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار

مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار

شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای

آ‌نت‌ زیبا شهریار و اینت‌ زیبا روزگار

شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵

 

تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار

این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار

باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم

بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار

سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶

 

هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار

دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار

هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر

هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار

هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷

 

دل بی‌قرار دارم از آن زلف بی‌قرار

سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار

داند نگار من که چنین است حال من

زان چشم پُر خمار و از آن زلف بی‌قرار

ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۸

 

تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار

ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار

تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران

در هر شمری جام بلورست به خروار

ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹

 

ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار

ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار

دور گردون از تو فَرُّخ‌تر نیارد پادشاه

چشم‌گیتی از تو عادل‌تر نبیند شهریار

رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۰

 

آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار

گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار

شب در بهار میل‌ کند سوی‌کو تهی

آن ‌زلف چون شب‌ است بر آن روی چون بهار

در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار

از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار

از قندهار سایهٔ او تا به قیروان

وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار

نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۲

 

چون عقیق آبدار است و کمند تابدار

آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار

آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر

زان عقیق آبدار و زان ‌کمند تابدار

زلف او گرد رخش پروانه‌وار است ای عجب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۳

 

هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار

نیست‌کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار

سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت

چون دل من صد دل اندر عشق آن‌گلزار زار

نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار

بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار

کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست

زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار

بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۵

 

تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار

دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار

آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر

وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار

از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

تا خزان زد خیمهٔ‌ کافورگون بر کوهسار

مفره‌س زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آب‌گیر

زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار

تا وشی‌پوشان باغ از یکدگر گشتند دور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷

 

شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار

بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار

شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر

قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار

شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸

 

گل و مَه است همانا شکفته عارض یار

که ‌گونهٔ ‌گل و نور مهش بود هموار

مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره

گل است‌ کرده ز عنبر بر او هزار نگار

بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹

 

ربود از دلم آن زلف بی‌قرار، قرار

نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار

سرم‌ گرفته خمارست همچو چشم بتم

دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار

دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰

 

ای پرنگار گشته ز تو ‌دور روزگار

وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار

گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی

جای تو بحر و در دهنت در شاهوار

آری به اتفاق تویی آن صدف که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۱

 

آسمان بی مدار است این حصار استوار

آفتاب بی‌زوال است این مبارک شهریار

بر همه عالم همی تابد به ‌تایید خدای

آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار

گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۲

 

الا ای گردش گردون دوّار

ندانی جز بدی کردن دگر کار

نگردی رام با کس در زمانه

نبندی دل به مهر هیچ دیّار

گروهی را نمایی شادمانی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳

 

زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار

چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار

جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم

دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار

لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۳۷۳