گنجور

 
امیر معزی

الا ای گردش گردون دوّار

ندانی جز بدی کردن دگر کار

نگردی رام با کس در زمانه

نبندی دل به مهر هیچ دیّار

گروهی را نمایی شادمانی

وز ایشان دور داری رنج و آزار

پس آنگه ناگهان دودی بر آری

از آن دوده به‌ درد و داغ و تیمار

به چشم تو چه دانا و چه نادان

به پیش تو چه بر تخت و چه بردار

خداوندی که آرام جهان بود

در او امید بسته خلق هموار

به دست جاهلی جان گرامیش

ربودی از تن پاک اینت غدار

چو خواجه خود نپروردی چو بچه

چرا پرورده را خوردی چنین خوار

نه عهدش بود اصلت را دلایل‌؟

نه دستش بود روزت را نمودار؟

نه او بد مرکز دوران عهدت‌؟

نه پرگار تو او را بود رفتار؟

چرا بگسستی آن جانش ندانی

که بی‌مرکز نگردد هیچ پرگار

الا یا آفتاب صبحگاهی

بدین کی بودی از عالم سزاوار

نه تو رفتی‌ که قدرت رفت و دولت

نه تو مُردی‌ که رایت مرد و آثار

نه دولت را بود زین بیش رونق

نه فرمان را بود زین بیش دیدار

تو بودی رازق رزق زمانه

دروغ تنگدستان را خریدار

تو را دانم نکشت آن کاو تو را کشت

که رزق مردمان را کُشت ناچار

در روزی ببست و راه شادی

سر دولت برید و دست مقدار

درخت جود را برکند و افکند

سخا را بیخ و بخشش را نگونسار

خداوندا پس از تو کی دهد دل

که مدحت را کنم در وهم تکرار

دریغا وا دریغا زان نگویم

که از گریه برآمد طبع از کار

همی گویم به رسم پادشاهی

فرو خفت و نگردد نیز بیدار