گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴

 

آهن و نی جون پدید آمد ز صنع‌کردگار

در میان‌کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار

تیغ‌گفتا فخر من ز آن است‌کاندر شاء‌ن من

گاه وحی آمد «‌واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار

کلک‌گفتا آمد اندر شان من «‌ن والقلم‌»

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵

 

توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار

شراب و سبزه و آب روان و روی نگار

خوش است خاصه‌کسی راکه بشنود به صبوح

ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار

دو چیز را به‌دو هنگام لذت دگرست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶

 

چون عقیق آبدارست وکمند تابدار

آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار

آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر

زان عقیق آبدار و زان‌کمند تابدار

زلف او گرد رخش پروانه‌وارست ای‌عجب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار

آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود

از یار خویش دور بود وقت نوبهار

باد صبا نگارگر بوستان شدست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸

 

چه جوهر است ‌که آن را ز آهن است حصار

سر از حصار کشد بر سپهرْ دایره‌وار

چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت

فراز تارک سر پرده دارد از زنگار

شهاب او به هوا بر شهاب‌ گوهر پاش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹

 

مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار

از آشیانهٔ شرع محمد مختار

گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب

گرفته خاتم عهد رسول در منقا‌ر

هوای نفس بشر در هوای ملت خلق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰

 

ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار

روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار

در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب

در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار

ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱

 

بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار

با عصمت و عنایت و تأیید کردگار

کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی

داده به عقل مملکت شرق را قرار

کم گشته از سیاست او کید دشمنان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲

 

چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار

منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار

منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند

منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار

منزلی‌کاو را همه تهلیل باشد بر یمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳

 

این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار

فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار

سلطان کامکار ملکشاه دادگر

آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار

پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴

 

از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار

شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار

لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی

چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار

هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵

 

هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار

همچو سلطان معظم خوش‌گذارد روزگار

خسرو عاد‌ل معزالدین ملک سلطان که هست

از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار

پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶

 

امسال در آفاق دو عید است به یک بار

بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار

یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید

از عافیت شاه جهانگیر جهاندار

تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷

 

چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار

باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار

هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم

پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار

بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۸

 

ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار

بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار

ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر

وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار

ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹

 

بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار

بی‌دود آتشی است گه رزم پرشرار

گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست

نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار

پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰

 

چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار

تهنیت ‌گویم وزارت را به صدرِ روزگار

صاحب دنیا قوام‌الدین نظام مملکت

سید و شاه وزیران و وزیر شهریار

بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

راز نهان خویش جهان کرد آشکار

در منصب وزارت دستور شهریار

بگشاد روزگار زبان را به تهنیت

چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار

فخر ملک عماد دول صاحب آجل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲

 

پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار

و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار

گر پار روزگار من از تیر تیره بود

امسال روشن است ز خورشید روزگار

زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳

 

چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار

فَرِّخ آن صاحب‌ که باشد اختیار شهریار

صاحبی باید که باشد کاردان و ‌دوربین

درخور صاحبقرانی کامران و کامکار

صاحب دنیا به صدر اندر نظام‌الدین سزد

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۳۷۳