مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی
کلید حاجت خلقان بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وام دار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی
ولی دلم چه کند چون موکلان قضا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
شدم به سوی چه آب همچو سقایی
برآمد از تک چه یوسفی معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در نظری کردم از تعجب من
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
رسید ترکم با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهای به دست صبا
بدادمی عجب آورد گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری
به جان من به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمیی مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب چو ماه میتابی
درون روزن دلها برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهای از می که خویش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر
بگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر
به شکل دل شدهای تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به من نگر که به جز من به هر کی درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بودهست و تن مادر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوت شیرین ما چه میشوری
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طره خوبان به جای دسته گل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی
اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
بیا بیا که تو از نادرات ایامی
برادری پدری مادری دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۷
ایا مربی جان از صداع جان چونی
ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی
ز زحمت شب ما و ز نالههای صبوح
که میرسد به تو ای ماه مهربان چونی
ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دگربار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
تو نور دیده جان یا دو دیده مایی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
از آن زمان که چو نی بستهام کمر پیشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی
مرا چه مینگری کژ به شب خریدستی
چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی مگر پیشین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۲
رهید جان دوم از خودی و از هستی
شدهست صید شهنشاه خویش در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ من ندانستم
[...]