گنجور

 
مولانا

رهید جان دوم از خودی و از هستی

شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ من ندانستم

چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد

چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی

طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم

که مژده ده که ز رنج وجود وارستی

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد

نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش

ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

 
 
 
ابوالفرج رونی

بیامدی صنما بر دو پای بنشستی

دلم ز دست برون کردی و بِدَر جستی

نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان

همی به حیله‌ شناسی بلندی از پستی

سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو

[...]

خاقانی

ز من گسستی و با دیگران بپیوستی

مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی

به یاد مصطبه برخاستی معربدوار

بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی

مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر

[...]

مولانا

ترش ترش بنشستی بهانه دربستی

که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی

هزار کوزه زرین به جای آن بدهم

مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی

تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

به قول دشمن پیمان دوست بشکستی

ببین که از که بریدی و با که پیوستی

ابن یمین

حلال داشت عراقی نبید و شربش را

ولیک کفت حرامست باده و مستی

خلاف کرد حجازی و گفت هر دو یکیست

حلال دادن می ازین اختلاف تا هستی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه