گنجور

 
مولانا

تو نور دیده جان یا دو دیده مایی

که شعله شعله به نور بصر درافزایی

تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو

دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی

از آن زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت

حرارتیست درون دل از شکرخایی

ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما

نیم به دولت عشق لب تو فردایی

به ذات پاک خداوند کز تو دزدیده‌ست

هر آنچ آب حیاتست روح افزایی

ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده

به تشنگان ره عشق کرده سقایی

زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند

به اصل چشمه آب خوش مصفایی

سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند

خورند آب حیات تو را ز بالایی

خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق

دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی