مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من توی بکن بهر خدای یاریی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی
نای برای من کند در شب و روز نالهای
چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای
چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانهای
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
روح که سایگی بود سرد و ملول و بیطرب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
چاشنی خیال تو میبدرد دل مرا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری
در سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم توی مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم توی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری
آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند
و آنک ندارد آذری ناید از او برادری
فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه که بینشانمی
سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی
لطف توام نمیهلد ور نه همه زمانه را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز میکنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز میکنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز میکنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی
می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند
ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانهام عالم بیکرانهام
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی
هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی
گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی
پیشتر آ تو ای پری از ترشی توی بری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمیگردی
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی
خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان
از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه خوش و طیار و خودکامه
[...]