مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
هر صبوحی ارغنونها را برنجان همچنین
آفرینها بر جمالت همچنین جان همچنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت همچنان و ای که ایمان همچنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان
یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر
عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهرهست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن
عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگها را لعل ساز
بار دیگر غورهها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
نوبهارا جان مایی جانها را تازه کن
باغها را بشکفان و کشتها را تازه کن
گل جمال افروختهست و مرغ قول آموختهست
بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه کن
سرو سوسن را همیگوید زبان را برگشا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته در میان نسترن
حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن
می نماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان
زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن
عقل از بهر هوسها دارداری می کند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری افسردهای در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
[...]