گنجور

 
مولانا

عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین

جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو

تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین

من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او

کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین

دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو

کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین

ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم

کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین

چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر

چشم اول را مبند و چشم احول را مبین

عاشقان صورتی در صورتی افتاده‌اند

چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین

شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی

با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین

گر همی‌خواهی که جبریلت شود بنده برو

سجده‌ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین

بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه‌ام

هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین

ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده

چون بدین راضی شدی یارب تو را بادا معین

چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت

شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین