گنجور

 
مولانا

سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن

آستین را می فشاند در اشارت سوی من

همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او

وز شراب عشق او این جان من بی‌خویشتن

زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام

در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن

مرغ جان اندر قفس می کند پر و بال خویش

تا قفس را بشکند اندر هوای آن شکن

از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد

من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن

در سخن آمد همای و گفت بی‌روزی کسی

کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن

گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست

من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن

آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید

از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن

میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست

از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن